14-15 سالگی، چشمانم را می بستم و به رنگ واژه ها فکر می کردم که مثل اشیاء باید رنگ داشته باشند. ناخودآگاه و بدون فکر کردن به مفهومشان، رنگ خاصی داشتند برایم. مثلا "عشق" ؛ یا آبی یا سبز تداعی می شد در خاطرم... اوایل فکر می کردم آبی اش به خاطر استقلالی بودن م هست ولی سبزش؟ و اینجا گیر می کردم!
بعدها رنگ را در مفهوم یافتم...
یادم افتاد پیش از آنکه استقلالی شود و شوم، رنگ آبی را در آسمان دیده ام؛ آسمان وسیع و بلند. رها شدگی با رفتن به آسمان برایم معنی داشت. تا اوج رفتن، رها شدن، سبکبالی...
و رنگ سبز را با برگ و درخت شناخته بودم؛ طراوت و شادی و فرح خاصی که جان می بخشد.
و فهمیدم..
عشق واقعی، رها شدن از قید و بندهاست، آزادگی دارد و سبکبالی که جان می بخشد؛ روح را تازه می کند و می برد تا به اوج، به بلندای آسمانی که می شود در ذهن تصور کرد و در اصل بالاتر از آسمان...
عشق واقعی آبیِ آسمانیِ سبز رنگ است...
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .