در آستانه ی 25 سالگی ام دائما مرور می کنم این ربع قرن بودن را.
بیشتر هم می روم به نوجوانی هایم.. نوجوانی ای که با فوتبال و شعر و موسیقی و خواب و درس گذشت. همین.
از آن دوران، چند دفتر و سر رسید مانده و شده خاطره؛
دفتر شعری که جلدش آبی است! آبی به خاطر استقلالی بودنم... آن سالها رنگ قرمز را کلا حذف کرده بودم از میان رنگ ها. و هر چه دوست داشتی بود برایم آبی بود.. داخل دفتر جلد آبی ام شعرهای خوب را می نوشتم. بعضی وقت ها هم عکس بازیکنان فوتبال از مجلات و روزنامه ها را می بریدم و می چسباندم لابه لای شعرها!
چند سررسید و تقویم استقلال هم داشتم؛ نتایج بازی های استقلال و بازی های مهم جهانی را توی آن می نوشتم. بعضی وقت ها هم می دادم معلم های آقا که برایم یادگاری بنویسند...
معلم جبر و احتمال مان برایم نوشته:
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
چقدر با معلم ها کل کل می کردم سر استقلال و پیروزی...
دو دفتر برنامه ریزی برای کنکور کارشناسی هم دارم! دوستشان دارم..
به جز این ها، چندین نوار ترانه مانده هم برایم... از خواننده های مختلف... چقدر با این ها سر می کردم... چه غروب ها یی که با این ترانه ها گذشت...
_حالا نه فوتبال می بینم و نه موسیقی گوش می دهم و نه خوب می خوابم..._
سر رسید هایی هم از این سالهای اخیرم مانده، پر است از خلاصه کتب مختلف از جمله شهید مطهری، یا اقتصاد و تاریخ عقاید اقتصادی، کارها و بررسی های فرهنگی و بررسی های علمی، جلسات و ...
اما این ها هم به خاطرات پیوست!