نمی شود! نباید بشود...
حالم
شبیه حال بیابان گردی است که صرفا امیدش به زمین خالیِ خالیِ خالی است و
بریده است از بالا. بیابانگردی که لنگه کفش برایش غنیمت است ! که می رسد
به لنگه لنگه کفش هایی هم؛ و با ذوق و شوق کودکانه ای _که انگار دنیا را می
بیند در پس همان لنگه کفش_ می خواهد دو تا بال دربیاورد و پرواز کند و به
دنیا نشان بدهد لنگه کفش های بی خاصیتش را! دقیقا بی خاصیت...
نمی
توان وصل شد. نمی توان در بیابان چیزهای بهتر پیدا کرد. یعنی می شود ولی
من نمی توانم. ولی می شود دیگران را با این لنگه کفش ها آزار نداد.... باید
سکوت کرد...