میـ خانهـ نشینـیـ هایمـ

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت میـ خانهـ نشینـیـ هایمـ


سپاهان درب
German cops arrest two Chinese tourists for making Nazi salute outside Parliament
هشت اتفاق تاریخی مهم کریسمس
As America Comes Apart, Robert Mueller’s Closing In on Donald Trump

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است


گذرم افتاد به شبکه یک. به اخبار ساعت 19. به گزارشی که در مورد مدارس بود و تبدیل یک مدرسه به دو نوع کلاس. کلاس هایی که "هوشمند" بود و با لطف _اجباری_ والدین مجهز شده بود به برخی وسایل پیشرفته. و کلاس های دیگر که "عادی" بود و پدر مادرهایی که پول نداده بودند یا کمتر داده بودند و حالا باید بچه هایشان در کلاس با امکانات کمتر درس می خواند...

حس می کنم کار مدیر این مدرسه، نشان از یک بی درکی می دهد و بوی حماقت دارد یا شاید نشان مشکل روانی داشتن است. وگرنه مگر می شود یک مدیر نفهمد این تبعیض و بی عدالتی _آنهم برای کودکان ابتدایی_ چقدر چقدر و چقدر بار منفی دارد _و درد آور است؟ یعنی یک مدیر در این حد نباید بفهمد؟

___ می سوزم از درد بی فکری بعضی ها، می سوزم...





خرید بک لینک



در یک کلام میشه گفت کتاب نازی هست!؛ نازِ دوست داشتنی...

موضوعش روز نوشت های انتقال ضریح جدید امام حسین علیه السلام از قم به کربلاست که به پیشنهاد رضا امیرخانی توسط مهدی قزلی نوشته شده.

اگر قرار باشد این کتاب را معرفی کنم به عده ای، اول از همه به مسئولین مملکتی معرفی می کنم؛ بعضی هاشان از قافله مردم عقب اند! مردم را نفهمیده اند...

«اطراف ضریح کاملاً خلوت بود. مرد تعمیرکاری، که مغازه‌ی مکانیکی‌اش همان‌جا بود با تعجب بیرون آمد و مات مات کمی نگاه کرد و وقتی فهمید ماجرا چیست، دوید توی خیابان. صورتش را شش تیغه کرده بود و تمام لباس‌هایش روغنی بود. خواست دست‌هایش را بگذارد روی شیشه‌های جلوی ضریح که خودش هم متوجه سیاهی و روغن روی دست‌هایش شد. دست‌هایش را پشت کمرش برد و صورت خیسش را گذاشت روی شیشه. آن‌طرف‌تر، دو آشپز از رستوران کنار خیابان بیرون آمده بودند، با لباس‌های سفید کار و یکی‌شان فرصت نکرده بود کلاهش را هم بردارد. کم‌کم مردم جمع می‌شوند. تعمیرکار برای این‌که مردم به لباس‌هایش برخورد نکنند و روغنی نشوند، عقب‌تر ایستاده بود. حال خوبی پیدا کرده بود. روزیِ تعمیرکار از خیلی‌ها مثل من بیشتر بود آن روز.»




خرید بک لینک



انگار قسمت شده فردا بروم به مشهد الرضای باصفا... _انگار می گویم، چون هنوز باورم نمی شود...


باورم نمی شود چون بعد از نرفتن های طولانی، این چند سال آخر به یک دعوت های اسفند ماهی عادت کرده بودم و فکرش را نمی کردم که زودتر از اسفند روزی بشود که مرا بخواهد امام رئوفم ...


 یک دفعه ای و بی مقدمه، دعوت کرده اند و امیدوارم برسم... برسم و بشود برم نزدیک ضریح و صبح ها سرم را بگذارم روی زمین و هی اشک بریزم و هی اشک بریزم و اصلا حرف م نیاید و فقط حس کنم و بشنوم زمزمه های زیارت امین الله ... من با حس کردنِ بویِ خاصِ هر کس و هر جا با گوش دادن به صدا های خاص هر کس و هر جا آرام تر می شوم... برای همین است در مجالس دعا، بیشتر گوش می دهم تا بخوانم... البته نه هر کس و هرجایی که همه را معنی دهد! نه! هر جا که رنگی و بویی از خدا باشد...


خدا کند زود زود زود فردا بشود که من بروم  و از این تلاطم ها رها شوم... خودم را رها کنم در صحن عتیق آقا... خدا کند که زودتر فردا بیاید...



خرید بک لینک




نمی شود! نباید بشود...
حالم شبیه حال بیابان گردی است که صرفا امیدش به زمین خالیِ خالیِ خالی است و بریده است از بالا. بیابانگردی که لنگه کفش برایش غنیمت است !  که می رسد به لنگه لنگه کفش هایی هم؛ و با ذوق و شوق کودکانه ای _که انگار دنیا را می بیند در پس همان لنگه کفش_  می خواهد دو تا بال دربیاورد و پرواز کند و به دنیا نشان بدهد لنگه کفش های بی خاصیتش را! دقیقا بی خاصیت... 
نمی توان وصل شد. نمی توان در بیابان چیزهای بهتر پیدا کرد. یعنی می شود ولی من نمی توانم. ولی می شود دیگران را با این لنگه کفش ها آزار نداد.... باید سکوت کرد...



خرید بک لینک



شبکه آی فیلم چهار چرخ را دوباره گذاشته است. فارغ از محتوای شبه فمینیستی اش و نشان دادن مرد خانه به صورت یک بازیچه و شبه احمق، خانه ی قدیمی اش را دوست دارم...

کاش مدرنیته این خانه های ناز را از ما نمی گرفت...



خرید بک لینک



خدایا! بد حال تر و پریشان روزگارتر از من کیست؟


اگر هم اکنون و با حالی چنین، راهی قبر شوم، بالین جاودانه ی خویش را مهیا نکرده ام. برای این اقامتگاه دایمی ام، فرشی از کارهای خوب، نبافته ام.


چرا گریه نکنم؟ منی که نمی دانم فرجام کارم چگونه خواهد بود؟ من که ارتعاش بال های مرگ را زمانی بالای سرم احساس می کنم که در پشت سر جز زیستی غفلت آلود نداشته ام. زندگی را جز به سهو، سپری نکرده ام.


چرا گریه نکنم؟ برای جان سپردنم گریه می کنم، برای تاریکی قبرم گریه می کنم. برای سوال نکیر و منکرم گریه می کنم. برای برانگیخته شدم و خروج از قبرم گریه می کنم. عریان و خوار و خفیف، با بار سنگینی از گناه. برای آن لحظه ای گریه می کنم که به چپ و راست می نگرم و جایگاه مردم را متفاوت با جایگاه خودم می بینم.


مگر نه برای هر کسی در آن روز جایگاهی است؟

چهره هایی در آن روز شادمان و خرم و خندانند و چهره هایی مغموم و خوار و گرفته و درهم...


بخشی از دعای ابوحمزه ثمالی/ سید مهدی شجاعی



خرید بک لینک



در آستانه ی 25 سالگی ام دائما مرور می کنم این ربع قرن بودن را.

بیشتر هم می روم به نوجوانی هایم.. نوجوانی ای که با فوتبال و شعر و موسیقی و خواب و درس گذشت. همین.


از آن دوران، چند دفتر و سر رسید مانده و شده خاطره؛


دفتر شعری که جلدش آبی است! آبی به خاطر استقلالی بودنم... آن سالها رنگ قرمز را کلا حذف کرده بودم از میان رنگ ها. و هر چه دوست داشتی بود برایم آبی بود.. داخل دفتر جلد آبی ام شعرهای خوب را می نوشتم. بعضی وقت ها هم عکس بازیکنان فوتبال از مجلات و روزنامه ها را می بریدم و می چسباندم لابه لای شعرها!

چند سررسید و تقویم  استقلال هم داشتم؛ نتایج بازی های استقلال و بازی های مهم جهانی را توی آن می نوشتم. بعضی وقت ها هم می دادم معلم های آقا که برایم یادگاری بنویسند...

معلم جبر و احتمال مان برایم نوشته:


خرید بک لینک


فلک به مردم نادان دهد زمام مراد                    تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

چقدر با معلم ها کل کل می کردم سر استقلال و پیروزی...

 

دو دفتر برنامه ریزی برای کنکور کارشناسی هم دارم! دوستشان دارم..


به جز این ها، چندین نوار ترانه مانده هم برایم... از خواننده های مختلف... چقدر با این ها سر می کردم... چه غروب ها یی که با این ترانه ها گذشت...


_حالا نه فوتبال می بینم و نه موسیقی گوش می دهم و نه خوب می خوابم..._


سر رسید هایی هم از این سالهای اخیرم مانده، پر است از خلاصه کتب مختلف از جمله شهید مطهری، یا اقتصاد و تاریخ عقاید اقتصادی، کارها و بررسی های فرهنگی و  بررسی های علمی، جلسات و ... 

اما این ها هم به خاطرات پیوست!




خرید بک لینک



ماه رجب نازنین باز هم زود و ناباورانه رفت

و شعبان عزیز آمد باشد که قدرش بدانیم...

به قول حافظ:


ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد


پ.ن. این روزها فقط کتاب می خوانم...


خرید بک لینک



14-15 سالگی، چشمانم را می بستم و به رنگ واژه ها فکر می کردم که مثل اشیاء باید رنگ داشته باشند. ناخودآگاه و بدون فکر کردن به مفهومشان، رنگ خاصی داشتند برایم. مثلا "عشق" ؛ یا آبی یا سبز تداعی می شد در خاطرم... اوایل فکر می کردم آبی اش به خاطر استقلالی بودن م هست ولی سبزش؟ و اینجا گیر می کردم!


بعدها رنگ را در مفهوم یافتم...

یادم افتاد پیش از آنکه استقلالی شود و شوم، رنگ آبی را در آسمان دیده ام؛ آسمان وسیع و بلند. رها شدگی با رفتن به آسمان برایم معنی داشت. تا اوج رفتن، رها شدن، سبکبالی...

و رنگ سبز را با برگ و درخت شناخته بودم؛ طراوت و شادی و فرح خاصی که جان می بخشد.


و فهمیدم..

عشق واقعی، رها شدن از قید و بندهاست، آزادگی دارد و سبکبالی که جان می بخشد؛ روح را تازه می کند و می برد تا به اوج، به بلندای آسمانی که می شود در ذهن تصور کرد و در اصل بالاتر از آسمان...  

عشق واقعی آبیِ آسمانیِ سبز رنگ است...



خرید بک لینک



مادر می گوید افسرده می شوی.. می گوید برو لااقل قدمی بزن. آخر یک ماهی می شود که از خانه بیرون نرفته ام. حتی تا سر کوچه! یک ماهی می شود که جز اعضای خانواده کسی را ندیده ام! یک ماهی می شود ...

همه ی زندگی ام شده خواب ، کتاب ، لپ تاپ و دیگر هیچ! البته در پس زمینه ای از بی قراری؛ از بی حضور یار و می ناب.

مدرک ارشدم آمد گویا باید بروم و کوزه ای مهیا کنم.  

وقتی خانه _ی تن_ نشینی نمی توانی می خانه نشین شوی.. می ناب ش را ندارم.. خیلی وقت است که می نابی ننوشیده ام و مست در عالم حق نشده ام..

اما یک ماهی می شود که از چاردیواری خانه ی پدری بیرون نرفته ام... وقتی اینقدر توان نیست ما را با می نوشیدن و خروج از خانه ی تن بی حضور یار چکار؟




خرید بک لینک


i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/